این موضوع که همیشه تو اکثر جوامع خواسته نشدم گاهی وقتا به حدی ناراحتم میکنه ک نزیکه صدای شکستنه قلبمو بشنوم .

اوایل میگفتم شاید زشتم شاید اخلاقم بده شاید ،شاید ، و شاید های زیادی ک توی سرم پر میشدن

تاحالا نشده برای کسی عزیز باشم ، دقیقا از همون دوران راهنمایی ، دوست صمیمی بوریم ولی براشون عزیز نبودم اونقدری ک اونا ب هم توجه میکردن ب من نه!

سال های دبیرستان بخاطر غرور بیش از حدم از همشون فاصله گرفتم خودمو با باشگاه و درس سرگرم کردم و بعدشم کار ، تو محیط کار با توجه بیش از حد منو مدیون خودش کرد و منم حس میکردم بدهکارم و باید اون بدهی رو صاف کنم اونم چجوری؟؟ با زیاد کار کردن و دستمزد نگرفتن ، با تحمل حرفاش و سکوت ، و هزار تا چیز دیگه.

اما بعد اون رهاشدگیه بزرگ یهو ب خودم اومدم ، فهمیدم تنهایی سخته غرور سخته دوست صمیمی نداشتن سخته دوست داشته نشدن سخته ولی با این تفاسیر من بودمو تنهاییم ، چیکار کردم ؟ بیشتر و بیشتر کار کردم ، نا شکر نیستم تجربه شد ولی خب چیز ها به من گذشت این تجربه ، جوری ک شاید همین الانم اسیبه اون تجربه رو تنم هست .

حتی الان ک اومدم خوابگاه و دانشگاه بازم کسی دوسم نداره ینی تا براشون فایده نداشته باشم تا پولدار نباشم تا ظاهر خوب نداشته باشم دوستم ندارن

و این بنظرم ینی هیج ، نمیدونم شایدم اشتباه فکر میکنم.