خوابی ک باید بیدار شم
انگاری همه چیز از اول هفته برام مثل یه خواب اتفاق افتاد کلاس هام ،بیرون رفتنم ،عصبی شدنم ،جواب ندادنای بابا ،خبر تصادفش ، برگشت یهوییم ،و در نهایت تو کما بودن بابا تماس های اطرافیان پروفایلی ک دیدم ،منتظر بودنم کنار خیابون اونم ساعت ۹ شب فکر به اینکه اگه بابا بود ی ثانیه هم نمیذاشت بمونم ، اینکه هر دقیقه یکی یه چیزی میگه و باعث شده فکرم هزار راه باشه و دقیقا همین الان ک توی رابیمارستانیم و من دل تو دلم نیست که برم و با چشمای خودم ببینمش با گوشای خودم بشنوم که حالش خوبه و بر میگرده ...
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 11:34 توسط FH
|